ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیم


چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم

میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من


که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم

رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم


من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم

نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها


ولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیم

نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را


به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم

ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما


به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم

مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش


به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم

ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم


همان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم